رمان خواهر و برادر رزمیکار
**پارت ۱۵ – «سهقدم تا شکستن در»**
هوا داخل سالن سنگین شده بود؛ نه از ترس—از **انتظار**.
آرمان و نوا کنار هم ایستاده بودند، اما حس میکردند چیزی پشت این در، هر ثانیه نزدیکتر میشود.
صدای کشیدهشدن آهستهٔ چیزی روی فلز دوباره شروع شد.
این بار نه مثل ناخن،
نه مثل چاقو…
**مثل دست انسانی که شکلش درست نیست.**
نوا با صدای آهسته:
«اگه این چیز… دنبال تکنیک ترکیبیه، یعنی میدونه ما تمرینش کردیم.»
آرمان انگشتانش را مشت کرد.
«پس یعنی زمان کم داریم.»
نوا به سمت گوشهٔ سالن دوید و جعبه چوبی استاد را بیرون کشید.
با یک حرکت بازش کرد.
داخلش سه وسیله بود:
یک طناب پارچهای، یک تیغه کوتاه و یک کارت قدیمی با نوشتههای محو شده.
آرمان:
«این چیه؟»
نوا کارت را جلوی نور گرفت.
«کد ایمنی قفل اصلی سالن. یعنی استاد میدونست شاید یه روز مجبور شیم همهچیز رو از داخل ببندیم.»
آرمان مکث کرد.
«یا اینکه… یه روز مجبور شیم فرار کنیم.»
صدای پشت در ناگهان قطع شد.
سکوت…
سکوتی از آن مدلهایی که گوشها را زنگ میاندازند.
نوا نفسش را نگه داشت.
«آرمان… میدونی یعنی چی؟»
آرمان آرام سر تکان داد.
«آره. یعنی دیگه پشت در نیست.»
در همان لحظه چیزی از **سقف** با صدای خفهای لغزید.
نوا ناگهان گفت:
«آرمان! نگاه کن بالا!»
چراغها سایهای را روی سقف نشان دادند—
سایهای که شکل آدم بود
اما مفصلهایش در زاویههای اشتباه میچرخید.
نوا نفسش گرفت:
«اونا… فقط از در نمیان.»
آرمان قدمی عقب رفت.
«پس این یعنی از همون اول… بازیشون شروع شده بود.»
سایه با سرعتی غیرطبیعی روی سقف خزید و درست بالای سر نوا **متوقف** شد.
آرمان:
«نــــــــوا تکون نخور!»
سایه خیلی آرام خم شد…
سرش را برگرداند…
و انگار **از بین تاریکی مستقیم به چشمان آرمان نگاه کرد.**
اما قبل از اینکه چیزی اتفاق بیفتد—
سقف در یک نقطه **ترک برداشت**.
نوا:
«نه نه نه—آرمان برگرد عقب!»
آرمان با دو قدم بلند خودش را جلوی نوا رساند.
سایه درست در همان لحظه از سقف کنده شد و به پایین پرت شد—
اما قبل از رسیدن به زمین، در هوا توقف کرد.
ناگهان ناپدید شد.
مثل دود.
نوا زیر لب:
«این… طبیعی نبود. اصلاً.»
دستش میلرزید.
آرمان دستش را گرفت.
«نگاه کن به من. تمرکز کن.»
اما درست وقتی آرامش لحظهای برگشت—
از پشت سرشان، **صدای در** شروع شد.
اما این بار نه کوبیدن.
نه زمزمه.
بلکه صدایی که بلافاصله بدن هر دو را یخ زد:
**سه ضربه.
با ریتم کاملاً دقیق.
همان رمز کمک استاد.**
نوا:
«نه… این نمیتونه استاد باشه… نمیتونه!»
آرمان آرام گفت:
«اگه رمز استاد رو یاد گرفتن… یعنی تهدید خیلی نزدیکتره.»
سه ضربه دوباره تکرار شد—
اما این بار بعدش صدای آرامِ مردی آمد.
صدایی عادی.
مهربان.
بیخطر.
«بچهها… درو باز کنید. استاد افتاده. من اومدم کمک.»
نوا چشمانش گرد شد.
«این صدا… صداش… دقیقاً مثل…»
آرمان قبل از او گفت:
«مثل صدای مربی پارسال.»
نوا با شوک:
«ولی اون… یک ساله ناپدید شده…»
سکوت.
بعد—
همان صدا، آرامتر، نزدیکتر:
«نوا… آرمان… استاد گفت بیارمتون بیرون. باز کنید.»
آرمان آهسته گفت:
«اگه صدای همهٔ آدما رو تقلید میکنن… یعنی ما الان توی یه تله واقعیایم.»
در این لحظه استاد با تمام ضعفش **نفس هراسانی** کشید و زمزمه کرد:
«اگه… درو باز کنید…
یکیتون… دیگه برنمیگرده…»
نوا قدمی عقب رفت.
آرمان لب پایینش را گاز گرفت.
چشمانش برق زد.
چیزی بین ترس و تصمیم.
نوا با صدای لرزان:
«آرمان… چیکار کنیم؟»
آرمان با صدایی آرام ولی محکم:
«از اینجا به بعد… فرار نیست.
یا میجنگیم…
یا یکیمونو میبرن.»
نوا آهسته سر تکان داد.
«پس میجنگیم.»
و این لحظهای بود که هر دو میدانستند
پایانِ امنِ این داستان
دیگر وجود ندارد.
#رمان
هوا داخل سالن سنگین شده بود؛ نه از ترس—از **انتظار**.
آرمان و نوا کنار هم ایستاده بودند، اما حس میکردند چیزی پشت این در، هر ثانیه نزدیکتر میشود.
صدای کشیدهشدن آهستهٔ چیزی روی فلز دوباره شروع شد.
این بار نه مثل ناخن،
نه مثل چاقو…
**مثل دست انسانی که شکلش درست نیست.**
نوا با صدای آهسته:
«اگه این چیز… دنبال تکنیک ترکیبیه، یعنی میدونه ما تمرینش کردیم.»
آرمان انگشتانش را مشت کرد.
«پس یعنی زمان کم داریم.»
نوا به سمت گوشهٔ سالن دوید و جعبه چوبی استاد را بیرون کشید.
با یک حرکت بازش کرد.
داخلش سه وسیله بود:
یک طناب پارچهای، یک تیغه کوتاه و یک کارت قدیمی با نوشتههای محو شده.
آرمان:
«این چیه؟»
نوا کارت را جلوی نور گرفت.
«کد ایمنی قفل اصلی سالن. یعنی استاد میدونست شاید یه روز مجبور شیم همهچیز رو از داخل ببندیم.»
آرمان مکث کرد.
«یا اینکه… یه روز مجبور شیم فرار کنیم.»
صدای پشت در ناگهان قطع شد.
سکوت…
سکوتی از آن مدلهایی که گوشها را زنگ میاندازند.
نوا نفسش را نگه داشت.
«آرمان… میدونی یعنی چی؟»
آرمان آرام سر تکان داد.
«آره. یعنی دیگه پشت در نیست.»
در همان لحظه چیزی از **سقف** با صدای خفهای لغزید.
نوا ناگهان گفت:
«آرمان! نگاه کن بالا!»
چراغها سایهای را روی سقف نشان دادند—
سایهای که شکل آدم بود
اما مفصلهایش در زاویههای اشتباه میچرخید.
نوا نفسش گرفت:
«اونا… فقط از در نمیان.»
آرمان قدمی عقب رفت.
«پس این یعنی از همون اول… بازیشون شروع شده بود.»
سایه با سرعتی غیرطبیعی روی سقف خزید و درست بالای سر نوا **متوقف** شد.
آرمان:
«نــــــــوا تکون نخور!»
سایه خیلی آرام خم شد…
سرش را برگرداند…
و انگار **از بین تاریکی مستقیم به چشمان آرمان نگاه کرد.**
اما قبل از اینکه چیزی اتفاق بیفتد—
سقف در یک نقطه **ترک برداشت**.
نوا:
«نه نه نه—آرمان برگرد عقب!»
آرمان با دو قدم بلند خودش را جلوی نوا رساند.
سایه درست در همان لحظه از سقف کنده شد و به پایین پرت شد—
اما قبل از رسیدن به زمین، در هوا توقف کرد.
ناگهان ناپدید شد.
مثل دود.
نوا زیر لب:
«این… طبیعی نبود. اصلاً.»
دستش میلرزید.
آرمان دستش را گرفت.
«نگاه کن به من. تمرکز کن.»
اما درست وقتی آرامش لحظهای برگشت—
از پشت سرشان، **صدای در** شروع شد.
اما این بار نه کوبیدن.
نه زمزمه.
بلکه صدایی که بلافاصله بدن هر دو را یخ زد:
**سه ضربه.
با ریتم کاملاً دقیق.
همان رمز کمک استاد.**
نوا:
«نه… این نمیتونه استاد باشه… نمیتونه!»
آرمان آرام گفت:
«اگه رمز استاد رو یاد گرفتن… یعنی تهدید خیلی نزدیکتره.»
سه ضربه دوباره تکرار شد—
اما این بار بعدش صدای آرامِ مردی آمد.
صدایی عادی.
مهربان.
بیخطر.
«بچهها… درو باز کنید. استاد افتاده. من اومدم کمک.»
نوا چشمانش گرد شد.
«این صدا… صداش… دقیقاً مثل…»
آرمان قبل از او گفت:
«مثل صدای مربی پارسال.»
نوا با شوک:
«ولی اون… یک ساله ناپدید شده…»
سکوت.
بعد—
همان صدا، آرامتر، نزدیکتر:
«نوا… آرمان… استاد گفت بیارمتون بیرون. باز کنید.»
آرمان آهسته گفت:
«اگه صدای همهٔ آدما رو تقلید میکنن… یعنی ما الان توی یه تله واقعیایم.»
در این لحظه استاد با تمام ضعفش **نفس هراسانی** کشید و زمزمه کرد:
«اگه… درو باز کنید…
یکیتون… دیگه برنمیگرده…»
نوا قدمی عقب رفت.
آرمان لب پایینش را گاز گرفت.
چشمانش برق زد.
چیزی بین ترس و تصمیم.
نوا با صدای لرزان:
«آرمان… چیکار کنیم؟»
آرمان با صدایی آرام ولی محکم:
«از اینجا به بعد… فرار نیست.
یا میجنگیم…
یا یکیمونو میبرن.»
نوا آهسته سر تکان داد.
«پس میجنگیم.»
و این لحظهای بود که هر دو میدانستند
پایانِ امنِ این داستان
دیگر وجود ندارد.
#رمان
- ۱۴۲
- ۱۷ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط